∞ آنقدر بخند که دلت درد بگیره!!
∞ بعد از اینکه از مسافرتــ برگشتی ببینی هزار تا نامه داری.
∞ به آهنگ مورد علاقه ات از رادیو گوش بدی
آنچه دلم خواست نه آن شد آنچه خدا خواست همان شد:خوش آمدید
درباره ی وب سایت السلام علیک یا ابا عبدالله
پیوند ها آخرین مطالب |
| نظر بدهید
∞ آنقدر بخند که دلت درد بگیره!! نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : چهارشنبه 92 خرداد 22
زمان : ساعت 11:37 صبح
| نظر
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد. دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟ معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند. نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : پنج شنبه 92 فروردین 1
زمان : ساعت 11:47 عصر
| نظر بدهید
پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو؟ نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : سه شنبه 91 اسفند 29
زمان : ساعت 5:32 صبح
| نظر
روزی، یک پدر با پسرش وارد یک مرکز تجاری می شوند. پسر متوجه دو دیوار براق نقره ای رنگ می شود که به شکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره به هم چسبیدند، از پدر می پرسد: این چیست ؟ پدر که تا به حال در عمرش آسانسور ندیده می گوید: پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیده ام، و نمی دانم. در همین موقع آن ها زنی بسیار چاق را می بینند که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را به زحمت وارد اتاقکی کرد. دیوار بسته شد. پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هایی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت. هر دو خیلی متعجب تماشا می کردند که ناگهان، دیدند شماره ها به طور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره ای باز شد، و آن ها حیرت زده دیدند، دختر 24 ساله ای از آن اتاقک خارج شد. پدر در حالی که نمی توانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت: پسرم، زود برو مادرت را بیار اینجا…ادامه مطلب... نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : جمعه 91 اسفند 4
زمان : ساعت 5:14 عصر
| نظر بدهید
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : چهارشنبه 91 اسفند 2
زمان : ساعت 2:55 عصر
| نظر
در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم : هواپیما درحال حرکت بود و آنها همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.” دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم .” آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که میخواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمیخواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که میدانید برای آخرین بار است که او را میبینید؟ ” جواب دادم: ” بله کردم. منو ببخشید که فضولی میکنم چرا آخرین خداحافظی؟ ” او جواب داد: ” من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی میکنه. من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود . ” ” وقتی داشتید خداحافظی میکردید شنیدم که گفتید ” آرزوی کافی را برای تو میکنم. “. میتوانم بپرسم یعنی چه؟ ” او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: ” این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن.” او مکثی کرد و درحالیکه سعی میکرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ” وقتی که ما گفتیم ” آرزوی کافی را برای تو میکنم. ” ما میخواستیم که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته میماند داشته باشیم. ” سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد : ” آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است. آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد . آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد . آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشیها به بزرگترینها تبدیل شوند . آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه میخواهی راضی باشی . آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی . آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی .” بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت … می گویند که تنها یک دقیقه طول میکشد که دوستی را پیدا کنید? یکساعت میکشد تا از او قدردانی کنید اما یک عمر طول میکشد تا او را فراموش کنید … اگر دوست دارید این را برای کسی که هرگز فراموش نمیکنید بفرستید … گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : پنج شنبه 91 بهمن 26
زمان : ساعت 5:9 صبح
| نظر بدهید
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!!!!!! نتیجه اخلاقی: نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : پنج شنبه 91 بهمن 19
زمان : ساعت 7:7 عصر
| نظر بدهید
گاهی اوقات سوالاتی درباره ملائکه برای انسان پیش می اید؛ اینکه مثلا ملائک چه شکلی هستند ؟ می خندند؟می گریند؟ و… نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : جمعه 91 بهمن 13
زمان : ساعت 7:20 عصر
| نظر بدهید
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ایرا به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندیپیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتیحاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه نشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی منمعاوضه کند، باید به فکر حیله ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد ودر حالی که تظاهر به بیماری می کرد، در حاشیه جاده ای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می کند. همین اتفاق هم افتاد… مرد بادیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مردبیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مردگدا ناله کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده ام و نمی توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست،پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گولبادیه نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرادزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یکخواهش مرا برآورده کن: «برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…» بادیهنشین تمسخرکنان گفت: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکناست زمانی بیمار درمانده ای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریانرا بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد…
نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : چهارشنبه 91 مهر 19
زمان : ساعت 9:17 عصر
| نظر بدهید
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
نویسنده : حمید رضا آقایی
تاریخ : جمعه 91 فروردین 4
زمان : ساعت 2:55 عصر
|
آرشیو ماهانه خبرنامه آمار کل بازدید: 147367
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 2
تعداد کل پست ها: 107
دانشنامه عاشورا روزشمار محرم لوگو ما لوگو دوستان دیگر موارد |