دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید:...
...چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمیماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح، از واقعیتی که در اطرافت میبینی لذت ببری...
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچوقت نمیخواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت...
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟!
هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده بودم!
میمون دوم گفت: خُب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزارپا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: خب اول این پا را حرکت میدهم... نه، نه، شاید اول این یکی را... باید اول بدنم را بچرخانم...
هزارپا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند. ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطوری میشود...!
سپس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...