دلم برای نوشتن خیلی تنگ شده! و شایدم برای خلوت خودم و خودت!!!
روزها داره خیلی سریعتر از قبل میگذره...
رد پای عمر دیگه تو دفتر خاطراتم یا حتی وبلاگم هم نمی مونه...
خیلی سخت بود که فکر می کردم منو از بنده هات جدا کرده بودی.
خیلی خیلی سخته ندونی وقتی داری با خدا درد و دل می کنی داره به حرفات
گوش می ده یا پرده ی گناهات اونقدر ضخیم شده که صدات بهش نمی رسه....
خدایا شکرت. چند روزیه که بیشتر از همیشه حست میکنم.
چون تو این روزا، اینقدر با مهربونی منو بغل کردی و نوازشم میکنی که یک لحظه
هم نمیتونم ازت غافل بشم. خیلی دوست دارم.
خدا جونم یه ذوق و شوقی بهم بده که شبا بیدار شم و باهات درد و دل کنم،
یک رکعتم که شده نماز عشق بخونم.
خداجون یه کاری کن تا تو تنهایی هام آروم آروم اسم قشنگتو تو دلم صدا بزنم
و اونوقت مثل بنده های خوبت اشکای منم سرازیر شه .
خداجونم می خوام دلمو خونه تکونی کنم.
چرک و کثیفی های دنیا بدجوری روش اثر کرده. کمکم کن تا همون طوری دلمو پاک کنم
که روز اول تحویلم دادی، صاف صاف ، پاک و زلال.
و خدایا نذار بخوابم تا یادم نره بهت بگم خدایا شبت بخیر
نذار صبح رو شروع کنم اگه میخواد یادم بره بگم خدایا صبحت بخیر
خدایا منو ببخش بخاطر وقتایی که به خونه دلم سر زدی و من نبودم...